محل تبلیغات شما



سر خاک پدر بودند. نازلی که داشت قدم می‌زد کنار قبر ایستاد. سنگ نوی خاکستری با آن حکاکیهای خوش خط می‌گفت که اینجا پدری مهربان و همسری دلسوز آرمیده. به زودی این یکی هم مثل بقیه خاکی می‌شد و رنگش زیر آفتاب تند می‌پرید. با نوک کفشش سنگ ریزه‌ای را جابجا کرد و به ساعت نگاه کرد. چادر مادر خاکی بود و خودش مثل هر بار که می‌آمدند بهشت زهرا تمام تنش را انداخته بود روی قبر و شانه‌هایش می‌لرزید:

 

  • مامان داره غروب می‌شه. بریم دیگه.

صدای مویه‌اش بلندتر شد:  سرپناهم، سایه سرم. »

 

نازلی بلندتر گفت : مامان!» مادر سرش را بلند کرد و به اطراف نگاه کرد. صورتش قرمز شده بود اما چشمهایش خیس نبود. پرسید: عمواینا کی رفتن؟» نازلی شانه‌هایش را بالا انداخت. مادر چادر خاکی را درآورد، تکاند و  مچاله کرد توی کیف دستی بزرگش. تا نشستند توی ماشین شروع کرد به غر زدن: حالا تو هم جلوی اونا چهار تا قطره اشک می‌ریختی طوری نمی‌شد. فقط چهل روز شده. می‌گن دختره برای باباش عزت و احترام قائل نیست. جلوی دهن مردم رو که نمی‌شه بست. شوهرتم که نیومد.» مادر هنوز داشت حرف می‌زد که نازلی دهن دره‌ای کرد و گفت: چهل روز شده مامان. بسه دیگه.یه آدم مزخرفی از این دنیا کم شد.» مادر، با چشمهای گشاد به نازلی نگاه کرد و چیزی نگفت. به کیف دستی بزرگش چنگ زد و برگشت سمت پنجره: لااله الی الله» بقیه راه در سکوت گذشت.

 

مادر را که پیاده کرد، باران گرفت. برف پاک کن ماشین را روشن نکرد. پشت ترافیک به حرکت قطره‌های آب نگاه کرد که سر می‌خوردند و پایین می‌آمدند و رنگها را با هم قاطی می‌کردند. رنگ قرمز چراغ راهنمایی و رانندگی با سبز نئون فروشگاه روبرو و آبی کاپشن پسرکی که داشت آدامس می‌فروخت.

 

صفحه موبایل روشن شد و اسم ستاره» رویش نقش بست. نازلی به صفحه نگاهی کرد و سرش را برگرداند و  قطره‌های باران را تماشا کرد. نگاهش با یک قطره از بالای شیشه آمد تا پایین. تا جایی که روی تابلو نوشته بود: قنادی » وقتی صدای موبایل قطع نشد، نفسش را با صدای بلند بیرون داد و گوشی را برداشت و بدون سلام گفت: ول کن نیستیا آقای سامان.»

 

  • ببین خواهش می‌کنم. دو برابر پول می‌دم تو فقط بیا.
  • گفتم که من دیگه کار نمی‌کنم.
  • ببین هر چقدر بخوای می‌دم. فقط با تو می‌شه. خیلیا رو امتحان کردم. نمی‌شه دیگه.
  • کار نمی‌کنم و دیگه زنگ نزن.
  • یه تومن می دم همین الان می ریزم به کارتت. تو بیا فقط.

 

تماس را قطع کرد. رفت توی بخش مخاطبین گوشی که بلاکش کند. با صدای بوق ماشین عقبی از جا پرید. ماشینهای جلویی حرکت کرده بودند و خودش مانده بود وسط خیابان. پایش را از روی ترمز برداشت و ماشین حرکت کرد. یک جور کند و بی عجله راه افتاد که مختص ماشینهای اتومات بود. ماشینهایی که برای خودشان فکر می‌کردند و از انقیاد آدمها بیرون آمده بودند. البته آزادیشان کامل نبود. سرآخر این نازلی بود که باید هدایتش می‌کرد. اما اگر ماشین این همه برای خودش فکر نمی‌کرد می‌توانست به کمی عجله کردن وادارش کند.

 ***

به خانه که رسید دید محمد پاهایش را دراز کرده روی میز جلوی تلویزیون و از توی یک جعبه بزرگ پیتزا برمی دارد و می‌خورد. تا نازلی را دید گفت: چقدر دیر کردی. کفش و مانتوی ساده تر نداشتی بپوشی؟»

 

نازلی شال سیاه روی سرش را سر داد روی شانه ها و با همان مانتوی خاکی نشست روی مبل کناری. محمد یک تکه پیتزا برداشت و داد به نازلی و گفت: ستاره باز داره زنگ می‌زنه. رفیقاتم شب و صبح حالیشون نیست. » موبایل کنار نازلی روی مبل بود. نازلی بدون اینکه سرش را برگرداند گفت : بعد بهش زنگ می‌زنم» و گازی زد به پیتزا.  

 

  • خیلی شلوغ بود؟
  • شلوغ بود. مامان خیلی گریه کرد.
  • تو چی؟
  • یه پیتزا دیگه بهم می‌دی؟

 

محمد که روی مبل خوابش برد، نازلی موبایل را برداشت و تلاش کرد ستاره را بلاک کند و نتوانست. فقط توانست اسمش را عوض کند. این بار گذاشت سارا. توی آینه زنی را دید که موهای طلاییش جابجا از روی رنگ قهوه ای که بهشان زده بود بیرون آمده. بعضی جاها سایه طلایی روشن افتاده بود و بقیه موها تیره بودند. شانه محمد را تکان داد که بیدارش کند. محمد غرولندی کرد و روی مبل چرخید.

 

صبح که بیدار شد محمد زیر دوش بود. نازلی لباس پوشید و موبایل را روشن کرد. هزارها تماس بی‌جواب از سارا داشت و چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاید سارا کیست. موبایل را خاموش کرد و انداخت توی کشو.

 

پرده های اتاق خواب نازلی و محمد آبی تیره بود. محمد رویه سنگین آبی پرده را کنار زد. منظره ی آن طرف پنجره ماند پشت لایه نازکی از تور. محمد نگاهی به بیرون کرد و گفت: هوا چه کثیفه! این کارگرا هم همه‌اش چشمشون به اینجاس. تو رو دیدن لابد که چشم از اینجا برنمی دارن.»

 

نازلی داشت تخت را مرتب می کرد. اخم کرد و گفت: تو که ازخونه می ری من براشون استریپ تیز می کنم آخه!»

بیمزه! چه تیپی هم زدی. مهمون داری؟»

 

  • می خواستم برم آرایشگاه رنگ موهامو درست کنم.
  • تازه  آرایشگاه نبودی؟
  • می خوام رنگش رو روشن کنم.
  • آره هفته بعد هم تیره اش کن دوباره.
  • پول ریختی به کارتم؟

 

محمد کشوی پاتختی سمت نازلی را باز کرد و گفت: نه نریختم. وقت نشد.» بعد موبایل نازلی را چرخاند و نگاهش کرد: اه این چرا  اینجاس؟ پس ساعت من کو؟»

 

  • جلو آینه اس. پول ندارم من.

 

محمد کیف پولش را درآورد. با تانی دسته ای کارت را زیر و رو کرد و یکی را کشید بیرون: این باشه همراهت ولی زیاد پول توش نیست. با همین مدارا کن.» کارت قرمز رنگ را گذاشت روی لبه پاتختی. کارت سرخورد و افتاد روی موبایل نازلی.

 

محمد که رفت نازلی پرده توری روی پنجره را پس زد . ایستاد جلوی پنجره و لباسهایی که صبح تنش کرده بود، تکه تکه و بی عجله در آورد و پرت کرد روی مبل کناری. کارگرهای ساختمان نیمه تمام روبرویی مثل هر روز کار و بارشان را تعطیل کرده بودند و از هر گوشه ساختمان خودشان را رسانده بودند به طبقه پنجم، روبروی پنجره اتاق خواب نازلی و او را تماشا می‌کردند که دراتاق راه می‌رفت به پنجره نزدیک می‌شد و از آن فاصله می‌گرفت و هربار با یک حرکت یکی از لباسهایش را در می‌آورد. اول کش سر را باز کرد و موهای طلایی قهوه ای را ریخت روی شانه هایش. بعد دگمه‌های پیراهنش را تک تک باز کرد و وسط باز کردنشان نگاهش را رقصاند روی کارگرها. پسرهای جوان در به در که روبرویش بودند، هر کدام در یک وضعیت یخ زده بودند. یکی در حال مرتب کردن موهای سرش. دیگری کلاه ایمنی به دست با دستی که  کنار پایش معلق مانده بود. سومی هردو دست را زده بود به کمر و کمی خم شده بود به جلو. آخری دستش را گذاشته بود روی آلتش که بزرگ شدنش را پنهان کند.

نازلی پیراهن را در آورد. رفت تا ته اتاق و یک دور زد. دمپاییهای پاشنه بلند زرشکی را  در آورد و با نوک پا هولشان داد و بعد شلوار نخی را آرام آرام از تنش کشید پایین. کلاه ایمنی از دست پسر جوان سر خورد و افتاد د و سرکارگر داد زد. چهارتایی خودشان را کشیدند عقب و چسبیدند به هم. مثل یک روح سرگردان شدند و چشمهایشان تنها چیزی بود که توی صورتشان می‌چرخید و حرکت می‌کرد. وقتی که نازلی کاملا شد آمد جلوی پنجره، نگاهی کرد به روح سرگردان منجمد روبرویش و  تور سفید راکشید روی پنجره.

کارت قرمز محمد را انداخت روی میز. سارا هزاران بار دیگر زنگ زده بود. نازلی برگشت به رختخواب و لحاف سنگین را کشید رویش.

 

ویرایش دوم -  3 آبان 98


1- مرد مرده: امروز دیگر من زنده نیستم. خاک را که میریزند، روی چشمهایم را میگیرد، ولی سنگین نیست و هنوز دارم میبینم. از جای زخم هم دیگر خون نمی آید. دردی هم حس نمی کنم. چاقو را باید دراورده باشند. هیچوقت نشنیده ام که کسی را با آلت قتل زیر خاک کنند٬ مگر توی جنگ. ولی آنجا جنگی درکار نبود. من خم شده بودم روی میز کارم که نامه را بردارم. چاقو از پشت رفت توی قلبم و همزمان چیز سنگینی خورد به سرم. شاید فکر کرده بود که چاقو به تنهایی کارم را نمی سازد که درست هم فکر کرده بود. هرچند که ندیدمش ولی حدس میزنم که کار کیست. اینهمه خشم و عصبیت فقط از یک نفر برمیآید. نسیمه.

2- معشوقه ی مرد مرده:

قرار بود که بعد از کار بیاید دنبالم. قرارنبود که دیر کند. قرار نبود که شک کنم به دیرکردنش و شک چنگ بیاندازد توی دلم و بلند شوم بروم دفتر که مچش را بگیرم. قرار نبود که ببینمش که افتاده روی میز، غرق خون با چشمهای باز و پس سر له شده. هیچکدام اینها قرار نبود که اینطوری اتفاق بیفتد ولی افتاد و حالا منم که باید مثل سگ بترسم که مبادا ماجرا لو برود و بیایند سراغم  و همه بفهمند که ماجرا از چه قرار بوده.

3-  همسر مرد مرده: تلفن که زنگ خورد و شماره ی دفتر که افتاد، پیش خودم فکر کردم باز هم می خواهد دروغی سر هم کند راجع به دیرآمدنش و فکر کند که چون از دفتر زنگ میزند شک نمی کنم بهش. آن طرف خط نسیمه بود. صدایش می لرزید. هق هق می کرد. -چی شده نسیمه؟ -مهندس رو کشتن. -چی داری میگی؟ کی کشت؟- نمی دونم. من برگشتم دفتر چیزی بردارم. همه جا پره خونه. تو رو خدا بیاین. پلیس اینجا است. بیاین. آخر کار خودش رو کرد. نامرد حرومزاده: ناصر

4- شریک مرد مرده: ناصر زمانی امد توی دفتر که هنوز هیچکس نیامده بود. اول از همه میآمد و زودتر از بقیه میرفت. دلیلی نداشت که تا دیروقت بماند. وقتی میتوانست هر روز ساعت شش صبحانه بخورد و سر ساعت شش و سی دقیقه سوار اتوبوس خط پنجاه و هفت شود٬ دلیلی نداشت که این کار را نکند.  


 

شهرزاد با آن پیراهنهای چهارخانه ای که میپوشید و شلوارهای جین رنگ و رو رفته که ترکه ای ترش نشان میداد و کمربندهای چرمی پت و پهن با نقش و نگارهای عجیب؛ توی آن اندام باریک کشیده با شانه های پهن و نازک، بیشتر شبیه به پسری لاغر و استخوانی بود که خوب تغذیه نشده است.انگشتهای استخوانی و خمیده اش و لبهایی که هنگام حرف زدن کج میشد نشان از یک بیماری داشت.چیزی شبیه به فلج اطفال.

چشمهایش پشت عینک ته استکانی درشت تر هم مینمود. خیره میشد به آدم و  با حرارت از حقوق ن یا حیوانات یا نریختن زباله یا عدم استفاده از ظروف یکبار مصرف دفاع میکرد. فرقی نمیکرد چی، به هرحال قانع میشدی. سیگار را طوری بین انگشتان ظریفش میگرفت و پک میزد که هوس می افتادی باهاش یکی بگیرانی. موهایش کوتاه کوتاه بود. گاهی که تک و توک تارهای سیاه مو میامد جلوی قاب عینک، دلت میخواست دست ببری و موها را بزنی کنار. پشت آن گوشهای نرم ظریف که هیچوقت گوشواره ای به خودشان ندیده بودند.

قبلا تعریف کرده بود که مادرش حامله بوده وسط جنگ. پرستاری توی یکی از بیمارستانهای اهواز. بیمارستان رازی. بهش گفته بودم که من توی همان بیمارستان دنیا آمده ام. البته اصلا نشنید که چه گفتم. هر وقت وسط حرفهاش میپریدی، نمی شنید یا خودش را به نشنیدن میزد. مادرش حامله بوده. پدرش هم پرستار بوده توی خط مقدم. قرار نبوده مادرش توی ماه بهمن او را به دنیا بیاورد. پدرش هم مجروح آمده توی همان بیمارستان. مادر که زاییده، پدر از خونریزی زیاد مرده. این قسمت را یک جور بی تفاوتی تعریف کرده بود. شاید چون هیچوقت ندیده بودش و شاید چون مادرش خیلی زود با دکتر آشنا شده بود و شهرزاد طعم واقعی داشتن پدر را چشیده بود. حتی بیشتر از منی که مثلا یک پدر واقعی داشتم و باید با پنج تا مثل خودم قسمتش میکردم. این را هم که گفته بودم، نشنیده بود. دکتر ، شهرزاد و مادرش را با خودش آورده بود تهران. توی یکی از آپارتمانهای بهجت آباد. مطب دکتر توی بلوار کشاورز بود. مادرش بیمارستان نجمیه کار میکرد تا همین اواخر. خودش شریف درس خوانده بود. همه ی اینها را میدانستم ولی هیچوقت نفهمیدم این بیماری، این کج و معوجی ابدی از کجا آمده و چسبیده بود به شهرزاد. این را هیچوقت تعریف نکرد.شهرزاد که راجع به تمام جزییات زندگیش با طول و تفصیل برایمان حرف میزد، هیچ ومی نمیدید از این نقص حرفی بزند. انگار مثل او دنیا آمدن کاملا طبیعی بود و این ما بودیم که عجیب و ناهنجار و صاف به دنیا آمده بودیم.

فری شهرزاد که ما فری جون صدایش میزدیم٬ قد بلند و چهارشانه بود. ناخنهای کوتاه مرتبش را هیچوقت لاک نمیزد.  موهای جوگندمی کوتاه و چشمهای درشتش شبیه شهرزاد بود. گاهی تاپ میپوشید با دامنهای رنگی بامزه. ولی بیشتر وقتها بلوز و شلوار تنش میکرد. شاید خیلی اهمیتی به ما نمیداد. شاید وقتی مهمانهای رسمی داشتند خوش پوش تر بود. ولی ما دیگر جزیی از خانواده بودیم. پای ثابت میز اشپزخانه. گاهی مزه های سردستی درست میکرد که کنار مشروب یا به عنوان غذا بخوریم. همینطور که حرف میزد و نظر میداد٬ پکهای عمیق میزد به سیگار وینستونش، به شهرزاد میگفت که کمتر بکشد و با آن صدایی که از سیگار و مشروب خشدار شده بود اضافه میکرد: البته همه اش ژنه. هر مریضی ای که بگیری یا نگیری. بعد با بی اعتنایی شانه بالا می انداخت و خیره میشد به یک نقطه ی دور روی دیوار مثلا.

دکتر که شهرزاد بهش میگفت بابا و فری جون وقتی سرحال بود دکی صدایش میزد٬ پرسروصدا و شلوغ بود. هر وقت خانه بود سه نفر به تعداد جمع اضافه میشد. با آن هیکل درشت و شکم طبقه طبقه که با هر خنده ی بلندی میلرزید بیشتر به یکی از خدایان مصر میمانست. شده بود که برای مشکل مجاری ادراری بروم پیشش. همانطور شیطان و قهقهه زن سوال میپرسید و نسخه مینوشت. ولی مصاحبتش به تنهایی لطفی نداشت. بیشتر در کنار فری جون بود که باحال و بامزه میشد. وقتی تنها بود شوخیهایش یک جور خنکی ناتمام میماند. انگار همیشه فری جون بود که شوخیها و حرفهایش را معنادار میکرد. گاهی اوقات چیزی میپراند که ربطش را به حرف بعدی و قبلی فقط خودش و دکتر میدانستند. جوری بود که انگار هیچکس انجا نیست. پیوندی بینشان بود که وجود ما دخلی بهش نداشت. 

"چقدر خوشم میاد ازت مرد که هیچوقت از اصولت دست نکشیدی. اگه قرار باشه قیمه درست کنی حتما به هر قیمتی که شده درستش میکنی. حتی اگه لپه نداشته باشی. برعکس من که اگه لپه نداشته باشم سریع منو رو عوض میکنم و میرم سراغ خورش گوشت بدون لپه. "

بعد گیلاسش را میبرد بالا و میگفت: به سلامتی. ما میخندیدیم. دکتر سرخ میشد. فری قهقهه میزد و از این که مرد بیچاره معذب شده حالش جا میامد.

با این که شهرزاد با بودنشان راحت بود و مدام ما را که رفقایش بودیم میبرد توی دست و بال خانواده٬ ولی انگار خیلی هم خوشحال نبود از بودنشان. مثل  عاقله زنی نگاهشان میکرد و چشمهایش را میچرخاند بالا. لپهایش را باد میکرد و با فشار میداد بیرون. هرچقدر پدر و مادرش برای ما جالب بودند٬ او را کسل میکردند. 

غروب یک روز شنبه خانه شان بودیم. هرکدام لیوانی دستمان بود. ازش پرسیده بودم عرق سک ؟ گفت: اره. نوشابه رو بعدش میخورم. -ولی من با اسپرایت و لیمو ترجیح میدم. سرش را برگردانده بود سمت نسیم و با دقت خیره شده بود به به او. نسیم  داشت خاطره ی اولین باری که رفته بود ورزشگاه را تعریف میکرد که چطور چند نفری جمع شده بودند پشت در بزرگ ورزشگاه، چطور پلیس آمده بود که متفرقشان کند و دست آخر همه رفته بودند داخل. شهرزاد خندید و لبهاش کج شد. دستش را محکم چفت کرد دور لیوان مشروبش. انگار میترسید از دستش لیز بخورد و بیفتد: پرستو هم باهاتون بود نه؟ - اره. پرستو، نیکی، پریا. همه مون بودیم. جات خالی بود واقعا. - حالا این دفعه حتما میام. و چشمهاش یک جور خاصی درشت شد و خیره ماند روی نسیم. بعد لیوان را گذاشت روی میز و یک پک محکم زد به سیگار بین انگشتانش. نزدیک شدم به میز و دست کشیدم به لبه ی لیوانش. 

زنگ در که به صدا درامد همه جا خوردیم. هیچ کس منتظر کسی نبود. دکتر رفت سمت اف اف. - بیا بالا. برگشت سمت شهرزاد و خندید: سورپرایزز 
شهرزاد از آن نگاههای لوس نکن خودت رو بهش انداخت و پرسید : کی بود؟

قبل از اینکه دکتر جوابی بدهد٬ فریبا در ورودی را باز کرد و زنی ریزنقش وارد خانه شد. زن نسخه ی مسن تری از شهرزاد بود. همان کجی٬ همان اندام لاغر و منحنی. همان عینک ته استکانی با چشمهای درشت خیره. وقتی داشت با من دست میداد٬ دستش سرد و نازک و خمیده دستم را محکم فشرد: سلام. من سپیده هستم. عمه ی شهرزاد. و لبخند کجی زد. 
 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای کاغذی فروش دستگاه تولیدی فیلتر هوای اتومبیل